کد مطلب:276286 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:228

اثبات امامت حضرت حجة بن الحسن العسکری
خواننده عزیز! خداوند من و شما را بر اندیشه محكم و استوار و ایمان به حقّ در دنیا و آخرت پایدار نماید، و بین ما و خلف منتظر از خاندان عصمت و طهارت جمع فرماید. بدان كه هیچ راهی برای اثبات امامت نیست مگر نصّ و معجزه. زیرا همان طور كه در جای خود ثابت شده از جمله شرایط امام، عصمت است كه اگر امام معصوم نباشد، هدف از نصب او تحقّق نمی یابد، و به اصطلاح نقض غرض لازم می آید.

عصمت حالتی است نفسانی و مرتبه ای است كه از نظر مردم پوشیده است و كسی آن را نمی داند مگر خداوند و كسانی كه خداوند علم آن را به آن ها الهام فرموده باشد. در این رابطه بر خداوند است كه امام معصوم را با یكی از دو راه به مردم معرفی كند:

1 - به وسیله پیغمبرصلی الله علیه وآله و یا امام قبلی.

2 - به وسیله معجزه ای كه به دست او انجام شود، و چون امام برای مردم معیّن شده بر آن ها واجب است كه به او مراجعه كنند و اعتماد نمایند كه: «وَما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَلا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَی اللَّهُ وَرَسُولُهُ أَمْراً أَنْ یَكُونَ لَهُمُ الخِیَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَمَنْ یَعْصِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبِیناً»؛ [1] و برای هیچ مرد و زن مؤمنی این حقّ نیست كه هرگاه خدا و رسول او كاری را لازم كنند، ایشان در كارشان اختیار [و گزینشی] داشته باشند. و هر آن كه خدا و رسول او را نافرمانی نماید، حقّا كه در گمراهی آشكاری افتاده است.

و شاهد بر آنچه گذشت احادیثی است كه از نظر معنی متواتر است:



[ صفحه 70]



1 - حدیثی است كه شیخ ثقه جلیل احمد بن ابی طالب طبرسی [2] در كتاب الاحتجاج آورده است. این حدیث هر چند كه طولانی است ولی فواید بسیار و امور مهم دارد. در این حدیث امامت مولای ما - عجّل اللَّه فرجه - با نصّ و معجزه اثبات شده و این كه امّت را نشاید برای خود امامی اختیار كند، پس تعجّبی ندارد كه تمام این حدیث را بیاوریم و از خداوند می خواهیم كه ما را اهل پذیرش این حدیث قرار دهد. شیخ طبرسی - كه خدایش رحمت كند - چنین گفته است: «احتجاج حضرت حجّت قائم منتظر صاحب الزمان - درود خداوند بر او و پدرانش باد - سعد بن عبد اللَّه قمی اشعری گفته است: به یك نفر ناصبی كه از همه ناصبی ها در مجادله قوی تر بود دچار شدم. روزی هنگام مناظره به من گفت: مرگ بر تو و هم مسلكانت باد. شما رافضی ها، مهاجرین و انصار را مورد طعن قرار می دهید، و محبّت پیغمبرصلی الله علیه وآله را نسبت به آنان انكار می كنید، و حال آن كه صدّیق، بالاترین افراد اصحاب است كه به اسلام سبقت جسته، مگر نمی دانید كه رسول خداصلی الله علیه وآله او را شب هجرت از ترس بر جان او، با خود به غار برد چنان كه بر جان خود ترسان بود. برای این كه می دانست كه او خلیفه و جانشین آن حضرت خواهد شد، لذا خواست كه جان او را مانند جان خود حفظ كند تا مبادا وضع دین بعد از خودش مختل شود، در همان حال علی را در رختخواب خود قرار داد، چون كه می دانست اگر او كشته شود وضع اسلام مختل نمی گردد، زیرا كه از اصحاب بودند كسانی كه جای او را بگیرند، لذا خیلی به كشته شدنش اهمّیت نمی داد.

سعد می گوید: من جوابش را دادم، ولی جواب ها دندان شكن نبود.

سپس گفت: شما رافضیان می گویید: اوّلی و دومی منافق بوده اند و به ماجرای لیلة العقبه استدلال می كنید. آن گاه گفت: بگو ببینم آیا مسلمان شدن آن ها از روی خواست و رغبت بود یا اكراه و اجباری در كار بود؟

من در این جا از جواب خودداری كردم، چون كه با خود اندیشیدم اگر بگویم از روی



[ صفحه 71]



اجبار و اكراه مسلمان شدند كه در آن هنگام اسلام نیرومند نشده بود تا احتمال این معنی داده شود و اگر بگویم از روی خواست و رغبت اسلام آوردند كه ایمان آن ها از روی نفاق نخواهد بود.

از این مناظره با دلی پردرد بازگشتم، كاغذی برداشتم و چهل و چند مسأله ای كه حلّ آن ها برایم دشوار بود نوشتم و با خود چنین گفتم: این نامه را به نماینده مولی ابومحمد حسن بن علی عسكری علیه السلام - یعنی احمد بن اسحاق كه ساكن قم بود - تسلیم كنم، اما وقتی سراغ او رفتم دیدم سفر كرده است، به دنبال او مسافرت كردم تا این كه او را یافتم و جریان را با او در میان گذاشتم. احمد بن اسحاق به من گفت: بیا با هم به سرّ من رأی (سامراء) برویم تا از مولایمان حسن بن علی علیهما السلام در این باره سؤال كنیم، پس با او به سرّمن رأی رفتیم تا به درب خانه مولایمان رسیدیم و اجازه ورود خواستیم، اجازه داده شد داخل خانه شدیم. احمد بن اسحاق كوله باری داشت كه با عبای طبری آن را پوشانده بود كه در آن صد و شصت كیسه از پول های طلا و نقره بود و بر هر یك از آن ها مهر صاحبش بود و چون چشممان به جمال حضرت ابومحمد الحسن بن علی علیهما السلام افتاد، دیدیم كه صورتش مانند ماه شب چهارده می درخشد و بر روی رانش كودكی نشسته كه در حسن و جمال مانند ستاره مشتری است و دو گیسو بر سر دارد و در پیشگاه آن حضرت انار زرینی قرار داشت كه با جواهرات و نگین های قیمتی زینت شده بود،انار را یكی از رؤسای بصره اهدا كرده بود، امام علیه السلام قلمی در دست داشت و با آن روی كاغذ چیزی می نوشت، و هرگاه كودك دستش را می گرفت آن انار را می افكند تا آن كودك برود و آن را بیاورد و در این فرصت هر چه می خواست می نوشت. پس احمد بن اسحاق عبا و كوله بار را به نزد حضرت هادی علیه السلام (یكی از القاب امام حسن عسكری علیه السلام است) گشود، پس از آن، حضرت نظری به كودك افكند و گفت: مهر از هدایای شیعیان و دوستانت برگیر. عرضه داشت: ای مولای من! آیا جایز است دست پاك به سوی هدایای نجس و اموال پلید دراز شود؟

آن حضرت به احمد بن اسحاق فرمود: آنچه در كوله بار هست بیرون آورد تا حرام و حلال از هم جدا شود. پس او كیسه ای را بیرون آورد، كودك گفت: این مربوط به فلان بن فلان از فلان محلّه قم است كه شصت و دو دینار دارد، از پول منزلی كه فروخته و ارث از



[ صفحه 72]



پدرش چهل و پنج دینار است و از پول هفت پیراهن چهارده دینار و اجرت سه دكان سه دینار.

مولای ما فرمود: راست گفتی فرزندم، حرام از آن را بیان كن. كودك گفت: در این كیسه دیناری است كه در فلان سال در ری سكه خوده، نیمی از نقشش رفته و سه قطعه مقراض شده كه وزن آن ها یك دانق و نیم است، حرام در این اموال همین مقدار است كه صاحب این كیسه در فلان سال، فلان ماه نزد نسّاجی كه همسایه اش بود یك من و ربع پشم ریسیده شده داشت كه مدّت زیادی بر آن گذشته بود، پس آن را سارقی دزدید، نسّاج به او ابلاغ كرد، ولی او سخن نسّاج را نپذیرفت و به جای آن به مقدار یك من و نیم پشم نرم تر از مال خودش كه به سرقت رفته بود تاوان گرفت و سپس سفارش داد تا برایش پیراهنی از آن بافتند، این دینار و آن مقراض شده ها از پول آن پیراهن است.

احمد بن اسحاق گره از كیسه گشود، دینار و مقراض شده ها را همان طور كه خبر داده بود در آن دید. سپس كیسه دیگری بیرون آورد. آن كودك فرمود: این مال فلان بن فلان است از فلان محلّه قم، پنجاه دینار در آن هست، شایسته نیست برای ما كه به آن ها دست بزنیم. احمد بن اسحاق گفت: چرا؟ فرمود: به خاطر این كه این دینارها از پول گندمی است كه صاحب این پول با كشاورزانش قرارداد داشت ولی قسمت خودش را با پیمانه كامل برداشت و قسمت آن ها را با پیمانه ناقص داد.

حضرت امام حسن علیه السلام فرمود: راست گفتی فرزندم. سپس گفت: ای پسر اسحاق! این كیسه را بردار و به صاحبانش گوشزد كن و آن ها را سفارش نمای كه به صاحبان اصلی (=كشاورزان) برسانند كه ما به آن نیاز نداریم.

آن گاه فرمود: پیراهن آن پیرزن را بیاور. احمد بن اسحاق گفت: آن را - كه در ساكی بوده - فراموش كرده ام. آن گاه رفت تا آن را بیاورد كه در این هنگام مولایمان حضرت ابومحمد هادی علیه السلام به من نظر افكند و فرمود: چه عجب این جا آمدی؟ عرضه داشتم: احمد بن اسحاق مرا تشویق كرد كه به دیدار شما بیایم. فرمود: پس سؤالاتی كه داشتی چه شد؟ عرضه داشتم: به همان حال است ای مولای من! فرمود: از نور چشمم هر چه می خواهی بپرس. - و به كودك اشاره كرد - عرضه داشتم: ای سرور و مولی زاده ما! برای ما روایت



[ صفحه 73]



شده كه پیغمبر اكرم صلی الله علیه وآله طلاق همسران خود را به امیر المؤمنین علیه السلام واگذار كرده بود به طوری كه روز جمل به عایشه پیغام داد كه تو بر اسلام و اهل اسلام هلاكت وارد ساختی [و از مقامت سوء استفاده كردی] و فرزندانت را از روی جهل به نابودی كشاندی، اگر از كارهایت دست برنداری تو را طلاق خواهم داد. ای مولای من بفرمایید كه معنی طلاق در این جا چیست كه رسول خداصلی الله علیه وآله حكم آن را به امیر المؤمنین علیه السلام واگذار كرده بود؟

فرمود: خداوند پاك مقام همسران پیغمبر را بزرگ قرار داد و آنان را به شرافت مادران مؤمنین بودن افتخار بخشید، آن گاه رسول خداصلی الله علیه وآله به امیر مؤمنان علیه السلام فرمود: یا ابالحسن! این شرافت تا وقتی برای آن ها باقی است كه بر اطاعت خداوند استوار بمانند، پس هر كدامشان بعد از من خدای را معصیت كرد به این كه علیه تو خروج نمود، او را از همسری من ببیرون ساز و افتخار مادر مؤمنین بودن را از او بگیر.

پس از آن گفتم: فاحشه مبیّنه چیست كه اگر زن آن را مرتكب شود برای شوهر جایز است كه در ایام عده هم او را از خانه خود بیرون راند؟

فرمود: مساحقه است نه زنا؛ زیرا كه اگر زنا كرد حدّ را بر او جاری می سازند و اگر كسی خواست با او ازدواج كند اشكال ندارد و حدّی كه بر او جاری شده مانع آن نیست. ولی اگر مساحقه كرد، واجب است كه سنگسار شود و سنگسار خواری ای است كه هر كس را خداوند امر فرموده سنگسار كنند، خوارش كرده، لذا برای كسی روا نیست كه به او نزدیك شود.

سپس گفتم: ای زاده پیامبر! از قول خدا - عزّوجلّ - به پیغمبرش موسی علیه السلام خبرم ده كه می فرماید: «فَاخْلَعْ نَعْلَیْكَ إِنَّكَ بِالوادِ المُقَدَّسِ طُویً»؛ [3] كفش هایت را بیرون ساز كه در جایگاه مقدّس طوی هستی. فقهای فریقین چنین پندارند كه نعلین های حضرت موسی علیه السلام از پوست مردار بوده؟

فرمود: هر كس این حرف را بزند بر حضرت موسی علیه السلام افترا بسته، و او را در نبوّتش جاهل پنداشته است؛ زیرا كه از دو حال خارج نبود كه هر دو خطاست، یا این كه نمازش با آن جایز بوده یا نه. اگر نماز جایز بوده پس در آن جایگاه نیز جایز بود كه آن را پوشیده



[ صفحه 74]



باشد هر چند كه پاكیزه است و اگر نمازش جایز نبوده پس حضرت موسی باید حرام و حلال را نشناخته باشد و ندانسته باشد كه با چه چیز می توان نماز خواند و با چه چیز نمی شود و این كفر است.

گفتم: پس ای مولای من! تأویل این آیه را برایم بیان فرمای؟ فرمود: حضرت موسی در وادی مقدّس بود كه عرضه داشت: پروردگارا! من محبّتم را نسبت به تو خالص ساختم و دلم را از غیر تو شستشو دادم، ولی موسی نسبت به خانواده اش سخت علاقه مند بود. پس خداوند متعال فرمود: «فَاخْلَعْ نَعْلَیْكَ»؛ یعنی اگر محبّت تو نسبت به من خالص و دلت از میل به غیر من خالی است پس محبّت خانواده ات را از قلبت بیرون كن.

عرضه داشتم: بفرمایید تأویل «كهیعص» [4] چیست؟ فرمود: این حروف از خبرهای غیبی است كه خداوند بنده اش زكریّا را بر آن مطلع ساخت، سپس بر محمّدصلی الله علیه وآله آن را حكایت فرمود، و آن چنین است كه وقتی زكریّا از پروردگار خواست كه نام های پنج تن را به او تعلیم كند خداوند جبرئیل را بر او نازل فرمود و به او نام آنان را آموخت، پس هر گاه زكریّا، نام محمّد و علی و فاطمه و حسن علیهم السلام را یاد می كرد همّ و غمّ و اندوه از او دور می شد، ولی هر وقت حسین علیه السلام را یاد می كرد بغض گلویش را می فشرد و به نفس زدن می افتاد. روزی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: الها! چگونه است كه وقتی نام چهار تن از اینان را یاد می كنم تسلّی خاطر می یابم و چون حسین را یاد می كنم دیده ام گریان و ناله ام بلند می شود؟ خداوند متعال جریان [شهادت] آن حضرت را به اطّلاع زكریّا رسانید و فرمود: «كهیعص» پس «كاف» نام كربلا است و «ها» هلاكت عترت پیغمبر، و «یا» یزید است كه ستم كننده بر حسین علیه السلام می باشد، و «عین» عطش حسین علیه السلام و «صاد» صبر اوست.

پس هنگامی كه زكریّا این مطلب را شنید تا سه روز مسجدش را ترك نكرد و مردم را از ملاقات با خود ممنوع ساخت و به گریه و زاری پرداخت. بر حسین می گریست و می گفت: خدایا! آیا بهترین خلایقت را به سوگ فرزندش خواهی نشانید؟ پروردگارا! آیا این مصیبت بزرگ را بر او وارد خواهی نمود؟ الهی! آیا جامه عزا بر تن علی و فاطمه خواهی پوشاند؟ آیا غم این مصیبت را به ساحت آن ها خواهی رساند؟ آن گاه می گفت: به من فرزندی



[ صفحه 75]



روزی كن كه چشمم در سنّ پیری به او روشن و محبّتش در دلم فتنه انگیزد، سپس مرا در غم از دست دادنش بنشان چنان كه محمّد حبیب خود را در سوگ فرزندش خواهی نشاند. خداوند یحیی را به وی داد، و پس از آن به شهادت او سوگوارش ساخت و مدّت حمل یحیی شش ماه بود هم چنان كه مدّت حمل حسین علیه السلام.

سپس گفتم: ای مولای من! بفرمایید علّت چیست كه مردم نمی توانند امام برای خودشان برگزینند؟ فرمود: امام اصلاح گر است یا فسادگر؟ عرضه داشتم: اصلاح گر.

فرمود: آیا امكان دارد كه فاسدی را انتخاب كنند در حالی كه ندانند كه در اندیشه او چه می گذرد، فكر اصلاح دارد یا افساد؟ گفتم: آری. فرمود: همین است علّت كه با دلیل روشنی برای تو بیان می كنم كه عقل تو آن را بپذیرد.

عرضه داشتم: بفرمایید. فرمود: بگو ببینم پیامبرانی كه خداوند آنان را برگزیده، و كتاب های آسمانی بر ایشان نازل كرده، و آنان را با وحی و عصمت تأیید فرموده و پیشوایان امم بودند، از جمله موسی و عیسی با علم و اندیشه برجسته ای كه داشتند، امكان دارد منافقی را انتخاب كنند در حالی كه گمان داشته باشند كه مؤمن است؟ گفتم: خیر. فرمود: پس حضرت موسی كلیم اللَّه چگونه شد كه با آن همه عقل و علم و نزول وحی بر او، هفتاد نفر از بزرگان قوم و وجوه لشكریانش، كسانی كه در ایمانشان و اخلاصشان تردید نداشت، ولی در واقع منافقین را انتخاب كرده بود. خداوند متعال می فرماید: «وَاخْتارَ مُوسی قَوْمَهُ سَبْعِینَ رَجُلاً لِمِیقاتِنا»؛ [5] و موسی هفتاد نفر از قوم خود را برای میقات ما برگزید. ما كه می بینیم شخصی كه خداوند او را به نبوّت برگزیده (موسی علیه السلام) به جای اصلح، افسد را انتخاب می كند، می فهمیم كه انتخاب كردن جایز نیست جز برای آن كه اسرار نهان و اندیشه های پنهان همه را می داند. و نیز می فهمیم كه انتخاب مهاجرین و انصار ارزشی ندارد. بعد از آن كه پیغمبران كه می خواستند اهل صلاح را برگزینند، انتخاب آنان بر اهل فساد واقع شد.

سپس فرمود: ای سعد! خصم تو ادّعا می كند پیغمبر اكرم صلی الله علیه وآله برگزیده این امّت را با خود به غار برد، چون كه بر جان او می ترسید همان طوری كه بر جان خودش می ترسید؛



[ صفحه 76]



زیرا می دانست خلیفه بر امّت بعد از خودش اوست. چون لازمه مخفی شدن جز این نبود كه او را با خود ببرد، امّا علی را در جای خود خوابانید، چون كه می دانست خللی كه با كشته شدن ابوبكر وارد می شود با كشته شدن علی نیست، چون افرادی هستند كه بتوانند جای او را پر كنند! چنین پاسخ بده كه مگر نه شما معتقدید كه پیغمبرصلی الله علیه وآله فرمود: بعد از من خلافت سی سال است و خلافت را بر مدّت این چهار تن ابوبكر و عمر و عثمان و علی علیه السلام مخصوص گردانید؟ خصم به ناچار جواب دهد: آری، به او بگو اگر این مطلب درست است، پس چرا با یك خلیفه - فقط ابوبكر - به غار رفت و آن سه نفر دیگر را نبرد؟ با این حساب معلوم می شود كه پیغمبر آنان را سبك شمرده؛ چون لازم بود كه با ایشان همان طور رفتار می كرد كه با ابوبكر. پس چون این كار را نكرد در حقوق آنان سهل انگاری نموده، و مهربانی از آنان دریغ داشته با این كه واجب بود به ترتیب خلافتشان با ایشان هم مثل ابوبكر رفتار می كرد.

و امّا این كه خصم به تو گفت: كه آن دو نفر آیا از روی خواست و رغبت مسلمان شدند یا از روی اكراه؟ چرا نگفتی: بلكه از روی طمع اسلام آوردند؛ زیرا كه آنان با یهود معاشرت داشتند و از برآمدن و پیروزی محمدصلی الله علیه وآله بر عرب باخبر بودند، یهود از روی كتاب های گذشته و تورات و ملاحم، آنان را از نشانه های جریان حضرت محمدصلی الله علیه وآله آگاه می كردند و به ایشان می گفتند كه تسلّط او بر عرب نظیر تسلّط بخت النصر است بر بنی اسرائیل، با این فرق كه او ادعای پیغمبری نیز می كند ولی پیغمبر نیست. پس هنگامی كه امر رسول خداصلی الله علیه وآله ظاهر گشت با او كمك كردند بر شهادت لا إله إلاّ اللَّه و محمّد رسول اللَّه، به طمع این كه وقتی اوضاع خوب شد و امور منظّم گردید، فرمانداری و ولایت جایی هم به آن ها برسد و چون از رسیدن به ریاست به دست آن حضرت مأیوس شدند با بعضی از همفكران خود همراه شدند تا در شب عقبه شتر پیغمبرصلی الله علیه وآله را رم بدهند و شتر در آن گردنه هولناك، حضرت صلی الله علیه وآله را بیفكند و كشته شود و صورتشان را پوشاندند مثل دیگران. ولی خداوند پیغمبرش را از نیرنگ آنان ایمن قرار داد و حفظ كرد و نتوانستند آسیبی برسانند. آن دو نفر حالشان نظیر طلحه و زبیر است كه آمدند و با علی علیه السلام بیعت كردند به طمع



[ صفحه 77]



این كه هر كدامشان فرماندار یك استان بشوند، امّا وقتی مأیوس شدند بیعت را شكستند و علیه آن حضرت قیام كردند، تا این كه عاقبت كارشان بدانجا كشید كه عاقبت كار افرادی است كه بیعت را بشكنند.

سخن كه به این جا رسید، مولایمان امام حسن بن علی علیهما السلام برای نماز برخاست،قائم علیه السلام نیز با او برخاست و من از خدمتشان بازگشتم و به جستجوی احمد بن اسحاق برآمدم كه دیدم گریان به نزدم آمده، گفتم: چرا معطّل شدی؟ و چرا گریه می كنی؟ گفت: پیراهنی كه مولایم مطالبه فرمود نیافتم. گفتم: ناراحت مباش، برو به حضرت خبر بده. پس بر حضرت داخل شد و برگشت در حالی كه با تبسّم بر محمّد و آل محمّد درود می فرستاد. گفتم: چه خبر است؟ گفت: دیدم پیراهن زیر پای مولایم گسترده است، پس حمد الهی را بجای آوردیم و پس از آن روز، چند روزی هم به خانه مولایمان می رفتیم ولی آن كودك را نزد حضرت نمی دیدیم. چون روز وداع و خداحافظی رسید، من و احمد بن اسحاق و كهلان، همشهری من بر آن حضرت وارد شدیم. احمد بن اسحاق بپاخاست و عرضه داشت: ای فرزند پیغمبر خدا! رفتن نزدیك و غصّه مان زیاد است، از درگاه خداوند می خواهیم كه درود خود را بر جدّت محمّد مصطفی و پدرت حضرت مرتضی و مادرت حضرت سیدة النساء و دو سرور جوانان بهشت عمو و پدرت و امامان پاكیزه بعد از ایشان از پدرانت علیهم السلام و نیز درود و صلوات خود را بر تو و فرزندت قرار دهد، و از خدا می خواهیم كه آستانه ات بلند و دشمنانت پست و زبون گردند، و خدا نكند كه این آخرین دیدارمان با شما باشد. چون سخن احمد بن اسحاق به این جا رسید، حضرت متأثر شد به طوری كه اشك از دیدگانش جاری گشت، سپس فرمود: ای ابن اسحاق! دعای خود را از حدّ مگذران كه تو در این سفر خدای را ملاقات خواهی كرد. احمد بن اسحاق تا این سخن را شنید بیهوش افتاد، و چون به هوش آمد عرضه داشت: تو را به خدا و حرمت جدّت قسم می دهم كه به پارچه ای مفتخرم نمایی تا آن را كفن خود قرار دهم؟

مولای ما دست زیر مسند خود برد و سیزده درهم بیرون آورد و فرمود: این را بگیر و غیر از این را برای خودت مصرف مكن و آنچه خواستی محروم نخواهی شد، البتّه خداوند اجر نیكوكاران را ضایع نخواهد كرد.



[ صفحه 78]



سعد ادامه می دهد: چون برگشتیم در بین راه سه فرسنگ به حلوان مانده، احمد بن اسحاق تب كرد و بیماری سختی گرفت كه از زندگی دست شست و هنگامی كه وارد حلوان شدیم، در یكی از كاروانسراهای آن فرود آمدیم. احمد بن اسحاق یكی از همشهریانش را كه مقیم حلوان بود نزد خود خواند و سپس به ما گفت: امشب از نزد من بیرون روید و مرا تنها بگذارید. هر كدام از ما به خوابگاه خود رفت، نزدیك صبح فكری به سرم زد، چون چشم گشودم، كافور خادم مولایم ابومحمدعلیه السلام را دیدم كه می گفت: خداوند اجر شما را در این مصیبت زیاد كند، و برایتان این فاجعه را جبران نماید، ما از غسل و كفن رفیق شما فراغت یافتیم، شما برای دفن او برخیزید، زیرا كه او مقامش نزد سرور شما از همه تان گرامی تر است. سپس از چشم ما غایب شد و ما با گریه بر جنازه احمد بن اسحاق حاضر شدیم و حقّ او را ادا كردیم و مراسم او را به پایان رساندیم، خدا رحمتش كند. [6] .

2 - حدیثی است كه ثقة الاسلام كلینی در كافی آورده كه امام صادق علیه السلام فرمود: آیا گمان می كنید كه هر یك از ما به هر كس دلمان بخواهد می تواند وصیت كند؟ نه به خدا قسم، بلكه امامت عهد و پیمانی است از طرف خدا و رسولش برای مردی پس از مردی دیگر تا امر به صاحبش برسد. [7] .

چون این مطلب را دانستی، باید گفت كه امامت مولی و سیّد ما حجّة بن الحسن العسكری صاحب الزمان - عجّل اللَّه تعالی فرجه الشریف - به هر دو راه (نصّ و معجزه) به وسیله روایات متواتره ثابت است كه در دو فصل قسمتی از آن ها را می آوریم تا این كتاب از دلیل خالی نباشد.



[ صفحه 79]




[1] سوره احزاب، آيه 36.

[2] در علماي ما - شيعه اماميه - سه نفر به طبرسي معروف بوده اند: يكي مؤلف همين كتاب الاحتجاج علي أهل اللجاج، دوم شيخ جليل امين، فضل بن الحسن طبرسي مؤلف تفسير مجمع البيان، و سوم فرزند برومندش شيخ حسن بن فضل مؤلف كتاب مكارم الأخلاق. (مؤلّف).

[3] سوره طه، آيه 12.

[4] سوره مريم، آيه 1.

[5] سوره اعراف، آيه 155.

[6] الاحتجاج: 268:2؛ گفتني است كه حُلوان شهري بزرگ در مرز ايران و عراق بوده كه اثري از آن بر جاي نمانده و شهر سرپل ذهاب - كه آرامگاه احمد بن اسحاق در آن زيارتگاه مردم است - در محلّ آن احداث گرديده است. (مراقد المعارف 119:1). (مترجم).

[7] اصول كافي: 277:1.